شده یک شب ز غم عشق غزلخوان بشوی
همچو عشق آفت جان، آتش بستان بشوی؟!
شده یک شب بشوی شاعر شیرین سخنی
و به زعم غزلت؛ ساقی رندان بشوی؟!
شده بحری بنویسی تو طویل در دل شب
و تو در بحر طویل، غرق و پریشان بشوی؟!
شده شعرت بزند چنگ و چغانه دلِ شب
و تو از شور غزل، واله و حیران بشوی؟!
شده طرحی بکشی، نیمه ی شب بر رُخ شعر
همچو ناز عاشق آن ؛یوسف کنعان بشوی؟!!
گر بمانی همه شب در بَرِ من همچون شعر
همچو من رند و پشیمان و تو ویران بشوی
شده من از غم عشق شاعر و تنها بشوم.
مگذارم؛ نمِ اشک بر سر مژگان بشوی!!
نازی صالحی (صبور)
درباره این سایت