درون خود کششی احساس می کردم
به پرسه زدن با خیالش.
کفش های دلتنگی ام را پوشیدم
آرام آرام قدم زدم در کوچه پس کوچه های کاه گلی و باران خورده.
شهر،، مثل مومنان از غسل برگشته
شاداب تر از همیشه به نظر می رسید.
آرزو کردم.
کاش روح خاکی و خسته، مثل این شهر یا هر دیندار خداپرستی
خود را دوباره شاداب احساس می کرد.
بی هدف پرسه می زدم
که ناگاه خود را روبروی قصر نگاهش یافتم.
بی هیچ تفکری، و ساده لوحانه .
دخیل بستم بر ضریح مژگانش
شراره های غرور بود که فرو می ریخت
از در و دیوار نگاهش
و چه سخت شکستم زیر حضور مغرور و بی تفاوتش.
لحظه ای با خود اندیشیدم!!
من مسکین را چه به بارگاه شاهان؟!!!
من مسکین را چه به بارگاه
من مسکین را.
من
پژواکی که مرا از خیالی خام بیدار می کرد
از همان مسیر که آمده بودم،،
برگشتم.
اما!!
سرشکسته و دلشکسته تر.
حال تنها مانده ام
تنهای تنها!
درست مثل مجرمی خطاکار!!
نازی/صبور
بسته ام
کمر احساس را
به
بمب سکوت
.
.
این.
نه انتظار است؛
نه اعتراض!
یک حمله ی انتحاری ست.
یادت بخیر خسرو که میگفتی:
گاهی سکوت می کنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی
گاهی سکوت میکنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری
سکوت گاهی یک اعتراضه و گاهی هم انتظار.
اما خسرو سکوت من
انتحار است
انتحار.
روحت شاد
N.harandi.s
نه به بهانه ی روز پدر،که به احترام تمام روزهایی که برایم مادری کرد دوستش دارم. خواستم تا زنده ام و نفسی بی منت می آید از خاطراتش بنویسم. با عجله برای رفتن به دست بوسی و شنیدن خاطراتش آماده می شوم. در طول مسیر تمام خاطرات کودکی و نوجوانی ام را در کنار پدر مرور میکنم، روزهایی که با رفتن مادر کمرش خمیده شد اما خم به ابرو نیاورد و ما را با عشق و علاقه بزرگ کرد.طبق عادت رانندگی و میان هجمه ی خاطرات متوجه نشدم خیابان ها را چگونه طی کردم و اینگونه سریع جلوی منزل پدر رسیدم.
عطر وجودش آرامش خاصی دارد محو سپیدی موهای شقیقه اش، گم می شوم در جنگل سبز چشمان مهربانش.دستهای مهربان و سفیدش هنوز معطر به عطر سخاوت است. دریادل است و قوی. شانه هایش امن ترین تکیه گاهست. روبرویش مینشینم و طبق قولی که روزهای قبل از او گرفته ام شروع به تعریف خاطراتش می کند و من بعد از ساعت ها گوش سپردن به خاطراتش، چکیده ای از خاطراتش را در خلوت حریری ناز به یادگار می گذارم.
من شهریار هرندی فرزند حاج عبدالصمد و نوه شیخ احمد هرندی معروف به پاشنه طلا مردی متمول که مدیریت کاروان های شتر در شهر یزد را برعهده داشت؛ هستم. پدرم نماینده مرحوم حاج ابوالقاسم هرندی تاجر بزرگ یزدی در شاه جهان آباد، صفیه آباد و دیگر آبادی های رفسنجان بود. سرپرستی املاک، کارگران و پرداخت حقوق آنها به عهده پدر بود یادم هست آن زمان که حقوق کارگرها را می پرداخت با قپانی که وسیله وزن کردن گند م ها بود مقداری بیشتر از سهم شان به آن ها می پرداخت و انبار نه تنها کم نمی آورد بلکه برکتی خاص داشت. و به دستور حاج ابوالقاسم به فقرایی که در آبادی ساکن و کار و درآمدی نداشتند ماهیانه مقداری گندم مجانی می دادند و باری از رطب هایی که از نخلستان های اراضی جیرفت برداشت می کردند برای کارگران می فرستادند.حاج ابوالقاسم یکی از شریف ترین و خیرترین انسان های آن زمان بود که خیر و منفعتش به عموم مردم می رسید طرفدار فقرا و بیچارگان بود.از همان دوران کودکی نمادی از مردانگی و سخاوت ایشان در ذهنم نقش بست. حاج ابوالقاسم بعد از مهاجرت از یزد ساکن کرمان شدند و تشکیل خانواده دادند. در روزهایی که باید دوران متوسطه را می گذراندم به مدت چهار سال از خانه ی پدری دور و راهی کرمان در منزل حاج ابوالقاسم ساکن شدم و شبانه در مدرسه وحدت بازار عزیز کرمان درس خواندم و مجدد برای گرفتن دیپلم به رفسنجان برگشتم و در هنرستان امین دیپلم مکانیک ماشین های کشاورزی را گرفتم که هم زمان با درس خواندن در هنرستان امین رفسنجان در دفتر برق کرمان که صاحب کارخانه برق حاج ابوالقاسم هرندی بودند و همچنین در داروخانه نیز کار می کردم. بعد از ازدواج راهی شهر بم شدم و با اجازه ی حاج ابوالقاسم که در دفتر برق کار می کردم سه سال در بم مدیریت داروخانه امان الله رفیعی را نیز بر عهده گرفتم و بعد از سه سال مجدد ساکن رفسنجان و در اداره برق با افتخار مشغول به خدمت شدم و در کنار این شغل داروخانه شخصی نیز داشتم.در سال 55 بعد از قبولی در دانشگاه انسیستو اصفهان از طرف اداره به مرکز تخصصی برق که شامل استان های کرمان و مازندران و کرمانشاه و اردبیل و جاهای دیگر کشور که زیر نظر مرکز تخصصی برق تهران بود رفته و تکنیسین برق را گرفتم. در زندگی همیشه به دنبال تلاش و یادگیری بوده ام. مهرورزی و خداشناسی در زندگی پیشه اصلی و سرآمد تمام کارهایم بود.در طول تمام زندگی ام خدا را شاکرم که فردی مردم دار و طرفدار حقوق مردم بودم و همیشه رضای الهی را در رضایت خلق می دیدم.دستی به قلم دارم و هرازگاهی از سر دلتنگی و عشق به پروردگارم نوشته ای بر کاغذ آورده ام.
#شهریار_هرندی
با خودم گفتم:
قرار نیست همه آدم هایی که وارد زندگیت میشن؛ سهمی تو خوشبخت شدنت داشته باشن.
خودت پایه های خوشبختی زندگیت رو بساز
با افکار مثبتت
با روحیه عالی
با اعتماد به نفس قوی
بدبختی هاتو با بی اعتنایی تحقیر کن
خودت رو بدون ترس بشناس
شهامت داشته باش واسه درست زندگی کردن
هر چند سخته اما بجنگ با دشمنی که تو ذهنت، افکار مثبتت رو هدف قرار داده
هیچ فکر کردی این خودش میشه اوج خوشبختی!!
چند وقته.
قلمم رو به قصد ننوشتن به قصد خودکشی احساس زمین گذاشته بودم
یه حس زیبای درونی بهم نهیب زد :
جرات داشته باش ترسو
اگر میخوای بمیری ایستاده بمیر.
حالا تصمیم گرفتم
خوشبختی؛ ایستاده فکر کردن و ایستاده مردن رو تجربه کنم
همین.
با تشکر از آقای شاهین کلانتری و وب سایت عالی شون
فرحناز هرندی/صبور
شده یک شب ز غم عشق غزلخوان بشوی
همچو عشق آفت جان، آتش بستان بشوی؟!
شده یک شب بشوی شاعر شیرین سخنی
و به زعم غزلت؛ ساقی رندان بشوی؟!
شده بحری بنویسی تو طویل در دل شب
و تو در بحر طویل، غرق و پریشان بشوی؟!
شده شعرت بزند چنگ و چغانه دلِ شب
و تو از شور غزل، واله و حیران بشوی؟!
شده طرحی بکشی، نیمه ی شب بر رُخ شعر
همچو ناز عاشق آن ؛یوسف کنعان بشوی؟!!
گر بمانی همه شب در بَرِ من همچون شعر
همچو من رند و پشیمان و تو ویران بشوی
شده من از غم عشق شاعر و تنها بشوم.
مگذارم؛ نمِ اشک بر سر مژگان بشوی!!
نازی صالحی (صبور)
عاشق که باشی.
چشم هایت را عاشقانه روی دنیا بازمی کنی، بالشت هنوز بوی عطر فرانسوی مردانه می دهد.صدای قار قار کلاغ ها،زیباترین سمفونی دنیا را در ذهنت تداعی میکند. نگاهت مهربان است،آنقدرررر که دلت می خواهد مادر تمام جوجه گنجشک های دنیا باشی و فریاد بزنی: "سلام صبح تون بخیر جوجوهای مامانی من".
به آیینه که نگاه می کنی هنوز همان دختر شانزده ساله زیبایی را میبینی که عاشق پوشیدن شلوار پانک و کفش اسپرت سفید است.موهایت را دم اسبی می بندی ،خط ها و چروک های صورتت را زیر کرم پودر می پوشانی و ناخن هایت را با وسواس بیشتری لاک می زنی.
میان تنهایی و سکوت ،میز صبحانه ات را مثل همیشه، دو نفری و با سر و صدا می چینی.
با آهنگی ملایم ،برای چشم هایی که در قاب به تو خیره اند آرام می رقصی و تمام روز را بر روی صندلی متحرک برای صدمین بار " کلیدر " می خوانی و لذت می بری.
عاشق که باشی دوست داری ماه را مثل برکه در بغل بگیری، تک تک ستاره ها را ببوسی به گربه ی سیاه روی دیوار شب بخیر بگویی و منتظر لالایی جیرجیرک ها شوی.
عاشق که باشی دست در گردن بالشی می اندازی که آغشته به عطر فرانسوی مردانه ست ، بستر تو نرم ترین آغوش دنیا می شود و خواب هایت شیرین ترین و عاشقانه ترین رویاها.
عاشق که باشی
نازی صالحی/صبور
همه عمرم
به پی نقش و نگار از رخ تو
ماه من!
روزگاری ست که تارست دلم
خبری نیست زتو فانوسم
مهربان!
عشق مرا یادت هست؟!
نازنین!
چشم ترم یادت هست؟!
بی خبر رفتی
و تنها شده این نازکِ دل
بخدا سنگ دلی، بی صفتی
نیست در آیین دل و قاموسم
پس کجایی؟!
نه صدایی
نه نوایی
از من و از دل من ،باز جدایی!!
روزگاریست که من خیر سرم میمیرم
دست طفلِ دلِ خود را به ستم می گیرم
شده ام شورشی و
قاتل صد بوسه ی تو
گر مرا یاد کنی همچو آن خال
به کنج لب تو محبوسم
یادم از آن شب برفی آمد
می خرامیدی و در جمع چو سرو
چشم بیچاره ی من
همه دنبال تو بود
آه !دریغ از نگهی پشت سرت
چشم بیچاره ی من در به درت
وای از جمع رقیبان حسود
همه بودند به صفت
همچو مگس
جمع شان
جمع
به دور دل شیرین و ملس
آه!
این منِ زارِ نزار
حسرت ناز نگاهت داشتم
رشک آن زلف سیاهت داشتم
رفتی و بعد تو پیچید به تن
پیچک درد
خبری نیست ز تو
مایوسم
همه ی عشق من این ست
که در خواب ترا می بوسم
با غم عشق تو و یاد تو هر شب
بخدا مانوسم.
#فرحناز هرندی
(#نازی_صالحی_صبور)
حفظ حریم و حرمت تو خونمون جاریه
کاشکی بدونی مادر جای تو هم خالیه
زود رفتن مادران تو خونمون ارثیه
وقتی منم زود برم جای منم خالیه
واسه به یاد موندنم، عکس منو قاب کنین
بذارینش رو دیوار، اینم یه چوبکاریه
اگه که دلتنگ شدین،سر مزارم بیاین
واسم یاسین بخونین، وای که چقدر عالیه
واسه نبودن من نباید غصه دار شین
داشتن بابای خوب نهایت شادیه
فکر نکنین دل کندن، از شماها راحته
شاهد اشک "صبور" این گُلای قالیه
NaNe Nazi
امشب صدایی سرد می آید
از سمت گوری که مرا خوانده
هس هس!
نفس هایم!!
ن ف س هایم
ن ف س هااا.
به به دهان گور باز است
در انتظار بلع اندام است
با چشم باز و خسته و خاکی
در انتظار یک نفس هستم
نه!
هس هس !
نفس هایم نمی آیند
مرگ است که چنگ انداخته بر جانم.
آرام می خوابم میان خاک
آرام می میرم در خویش
حالا نفس هایی که می آیند
محض تسلای دل مرده
حالا منم مرده میان خاک
حالا حسابم پاکه پاکه پاک
فرحناز هرندی
کاش زندگی ما از گور آغاز می شد
با کفنی سفید،
سر از گور بر میداشتیم
و پیر و با تجربه زندگی را آغاز میکردیم.
چه لذتی داشت
وقتی روز به روز جوان تر می شدیم و
دردهایمان هر روز کمتر .
کاش آخرین لحظات زندگی
روزهای ناب و پاک کودکی مان بود
و
مادر زاد برمیگشتیم
به رحم مادر،،"سمت بهشت"
کاش یکی دنیایمان را سرو ته می کرد کاش.
#فرحناز_هرندی_صبور
خسته از دویدن ها
خسته از بیهوده پرسه زدن میان مرزها
خسته از صبوری کردن ها
در سکوت نشسته ام
به تماشای سایه ی وهم آلود خویش
مجهولی جاهلم
با جهانی مملو از جبر
شاعری قاتل
که سربریده سر تمام "ش عر"هایش را
در آغوش گرفته تمام تنهایی خویش را
و حدیث تلخ بغض و حجم مرگ آوری از ندامت را سبک سنگین می کند.
فرحناز هرندی
دیشب صدای پای اش را
بر مرزهای عریان تن
می شنیدم
در دالان ها و دهلیزها
صدای طبل هایی کر کننده
گوش جان را می خواشید و من.
لذت می بردم از این خراش های کر کننده
چون کولیان مست و بی پروا
در زفافی سرد
عروس عریان تن را
به حجله گاه اجل سپردم
چیزی نمانده بود تا پارگی بکارت روح
که دستانی از نور
مرا بیرون کشید از آغوش مرگ
و من!!
عروس ناکام هر شبه ی این حجله گاه سرد
نشسته ام به انتظار لباسی سپید
نشسته به انتظار بختی(مرگ) باز
فرحناز هرندی//صبور
#کودکان_کار
#بزرگ_مردان_کوچک
یک شبی خوابی مرا بیدار کرد
خواب بودم، "هو" مرا هوشیار کرد
بر سر هر چهار راه زندگی
در کمال خفت و شرمندگی
می فروختم طاعتم را با ریا
دلخوش لطف و نگاه کبریا
ناگهان
ناگهان یک خودرویی از نور رسید
وای خدا بود.
ابروانش هم سپید!
نرم زدم بر شیشه اش
ای خدا! یکدم نگه دار وُ نمازم را بخر
پینه پیشانی وُ سجاده ام؛ روزه ام؛ راز و نیازم را بخر
شیشه اش پایین نمی آمد خدا
التماسش کردم وُ ای خدا وُ یا خدا
با نهیبی شیشه را پایین کشید
چشم هایم غیرِ قهر چیزی ندید
دور شو عابد پر مدعا!
جسم و جانت، بسته به شرک و ریا
یادت از روزی بیاید.
کودکی خشکیده لب؛ پا؛ با دلی پر حسرت و اندوه و تب
: خاله دستمال می خری؟!
چند روزی ست نان نخوردم خاله جان
خاله از درد نداری نا ندارم
ساق هایم! ساق هایم! آااه گز گز می کنند
نانجیبی سیلی ام زد
گوش هایم! گوش هایم! آااه وز وز می کنند
خاله تب دارد تنم
خاله بابایی ندارم خاله جان!
یادت آمد؟!!!
فکر این بودی نمازت دیر شده
فکر نکردی زیر این گردون گرد
طفل خُردی در میان دردهایش، پیر شده
شیشه ات پایین نیامد!
بی تفاوت رد شدی
درد دل داشت؛ درد ساق و درد نان
بر نداشتی دردی وُ
از روی پایش رد شدی
نامهربان!!
تا رسیدی مسجد وُ
فکر پینه بستن پیشانی وُ
در میان حمد و سوره فکر نان و سفره وُ
فکر تو تا هر کجا می خواست؛ دور شد
از من و از طاعت و از رکن و دین هم دور شد
این نماز و روزه، بی انسانیت
بدتر از هر کفر و نافرمانی ات
بغض گلویم را فشرد
ای خدا، بس کن که من شرمنده ام
تو خدایی و کنون من بنده ام
گر خطا کردم ببخش و عفو کن
من ریاکار. اشتباهم محو کن
حال می فهمم که من آلوده ام
ناسپاسی و ریا شالوده ام
تو ببخش و
تا به خود من آمدم .او دور شد
بد شکست پای دلم
حس و غرورم کور شد.
خواب بودم او مرا بیدار کرد
گیج بودم او مرا هوشیار کرد
اشک هایم،
اشک هایم.
آااه دستمالم کجاست؟!!
می زند بر شیشه نم نم مثل باران
: خاله دستمال می خری؟!!
: میخرم دردت به جانم میخرم
دردهایت؛ غصه هایت؛ رنج هایت میخرم.
تقدیم به کودکان یتیم کار، تقدیم به بزرگ مردان کوچک کار.
فرا رسیدن ایام سوگواری یتیم نواز عالم، مولای متقیان حضرت علی (ع) بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد.
#فرحناز_هرندی_صبور
درباره این سایت